عمرمان میگذرد

ساخت وبلاگ

دیگه واقعا نیازی به نوشتن در خودم نمیبینم

چندین سال شد که نوشتم. به کجا رسیدم؟

۵۰ درصد بخاطر کسی می‌نوشتم که مرا خانم نویسنده صدا میزد، از اون سالها می‌گذرد و من دیگه اون دختر عاشق نیستم و نیازی به نوشتن ندارم، دلم میخواد در این شلوغی ها گم بشم.

نه دستم به نوشتن میره و نه دلم!

عمرمان میگذرد...
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 2 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

چند ماهی از آخرین نوشته ی من میگذره، روزهای خوب و خنثی ایی گذشت از سرم.دیشب از سر کنجکاوی اسمش رو زدم توی اینستا و دیدم انگار یه دختر داره، یه دختر به اسم ...اسمش رو نمینویسم، ولی اسم دختر خودم قشنگترهچه اتفاقاتی می افته توی زندگی، جالبنیسری آدمها از هم سیر میشن، یکسری ها باهم پیر میشنیادمه ی روز گفتی میخوام یه هایپر مارکت بزرگ بزنم و من بهت خندیدم و گفتم نمیتونی، خیلی ناراحت شدی که چرا این حرف رو زدم!اما انگار تا حدودی موفق شدی، ولی خب تو حتی اگر بزرگترین هایپر رو هم بزنی بازم اون کمک هایی که خدا ب همسر من کرد خیلی بیشتره و اون قراره که انشالله خیلی پیشرفت بیشتری داشته باشه.و راه برای اون روشن تر و سبزترالبته برای تو هم آرزوی موفقیت میکنم. برای دختر کوچولوت هم همین طور.من هرگز از تو ناراحت نیستم و از خدا هم میخوام که به هر دوی ما کمک کنه.راستی امروز هم اولین روز از ماه رمضون میشه و من بخاطر شیردهی روزه نمیگیرم و واقعا بخدا در توانم نیست که کلی کار کنم و شیر بدهم و روزه هم بگیرمانشاالله ساله دیگه باز حتما میگیرم.بیاد تمام سحرهایی که با مادرم و خواهرم بودمبیاد چشمان بسته و غذاخوردن هامون و یهو نگاه کردن بهم و ریسه رفتن با خواهرم از خنده با دیدن چهره ی خوابالوی مامانوای چقدر دلم تنگههیچی ب گذشته برنمیگردهو یک روز هم همین روزهای الانم خاطره میشن عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 13 فروردين 1403 ساعت: 20:34

این آهنگیه که از اعماق وجودم هزار دفعه برای دخترم میخونم‌.من فکر میکردم هیچکس برام به اندازه ی پسرم دوست داشتنی نیست اما حالا دخترم رو هم خیلی خیلی دوست دارم.من میتونم همزمان برای دو نفر باشم. هم برای پسرِ ۴ سال و ۸ ماهه که کلاس های تابستونی باحالی رو همراهی اش میکنم و پشت در کلاس میشینم تا در باز بشه سریع سرمو به سمتش بچرخونم تا مطمئن بشه من هنوزم پشت در کلاس هستم. تا برای رنگ آمیزی اش جیغ بزنم از خوشحالی و خوشحالش کنم.هم برای دخترم که وسط کلاس پسر میام بیرون از فرهنگسرا، توی ماشین تا بهش شیر بدم. تا بوسش کنم و زود برم بالا.من همزمان هم برای شعر حفظ شدن پسرم ذوق میکنم هم صدای آ درآوردن دخترم خوشحالم میکنه.امروز با تمام شلوغی هاش داشت افکار منفی میومد سراغمبدو بدو به پسرم گفتم بریم اتاقت رو تمیز کنیم، اتاقی که ۴ ساعت زمان می‌برد برای تمیزی.اتاقی که لباس ها و اسباب بازی ها ی زیاد باهم قاطی بود، کاغذ و مدادرنگی و ...همش مرتب شد و من خوشحالم که نذاشتم ذهن منفی باف به کارش ادامه بده و به هدفش برسه.خدایا باید یه جایی پیدا کنم که ایمانم به تو بیشتر بشه، باید روحم صاف بشه صیقل بشه، تا به یه شک توی دلم کل ایمانم روی هوا نره.کنارم باش خدا جون عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 20:15

من هم خسته از این روزگار عجیب و غریب، دیگه روحم توان ادامه دادن نداشت. افتاده بودم تا دیشب که از خدا خواستم کمکم کنه.بدنبال من آمدند، گفتند بلند شو، دستت رو بده به من، گفتم شما؟ گفت مگر کمک نمیخواستی! گفتم: مگر صدای من شنیده میشود؟ گفت: البته که شنیده می‌شود. گفتم: درمانده ام، گفت: آمده ایم تا از درماندگی بیرونت آوریم. گفتم: توان ندارم، گفت: ما توان هم می‌دهیم. گفتم: چگونه مرا یافتید، گفت: به خواست خدا ما آمده ایم تا نوری در قلب تو روشن کنیم، تا روحت را به خدا نزدیک کنیم، با این نزدیکی حتما حالت خوب می‌شود.اشکهایم جاری شد، گفتم: فکر میکردم هرگز صدایم را نمی‌شنود با اینکه بارها از او دیده بودم که جوابم را داده است. چطور پس از این همه سختی به کمک من آمدید؟ گفت: در تمام سختی کشیدن های روحت کنارت بودیم، و تکرار میکردیم و از عزت و جلال خداوند می‌گفتیم.اما هرگز گوشهایت صدای ما را نشنید. گفتم: چطور الان صدای شما را میشنوم؟ گفت:به اذن خداوند گوشهایت قلبت باز شدند. گفتم:الان که اینجا هستید حال من بهترین حال دنیاست، می‌شود که همیشه اینجا باشید؟ گفت: همیشه هستیم، فقط تو باید گوشهایت را شنوا کنی. گفتم:چطور این کار را کنم؟ گفت:هر چه رابطه‌ی تو با خداوند بهتر و بیشتر باشد گوشهایت شنواتر می‌شوند.گفتم: فاصله ی من با خدا خیلی ست. گفت: تا قلبت مگر چقدر راه است؟گفتم: قلبم؟! مگر او در قلب من میماند؟ گفت: مگر جایی بهتر از قلب بندگانش دارد که برود؟لرزیدم. از این عشقِ نامحدود.چقدر دلم خدایم را میخواست.گفت: باید مکالمه ی ما تمام شود. گفتم: نه، خواهش میکنم، بمانید. من با شما آرامش دارم. گفت: هستیم، فقط صدایمان را با گوش های قلبت بشنو.میترسم اگر بروید باز در این هیاهوی دنیا اسیر شوم، و شما رو به فرامو عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 94 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 20:15

ما آدمها با چالش های زندگی مدام در حال تغییر هستیم، وقتی توی چالشی قرار می‌گیریم شروع به واکنش نشون دادن میکنیم، شاید نپذیریم، شاید بپذیریم و باهاش بجنگیم و شاید نجنگیم و باهاش کنار بیاییم.بعد از انتخاب شیوه ی برخورد با چالش، شاید دیگه اون آدم سابق نباشیم، و نتونیم مثل قبل رفتار کنیم.این هم باز سخت بود قبولش برای من، چون توی ذهنم میگفتم باید همون آدم سابق باشم، اما خب چه اشکالی داره که اون آدم سابقه نباشی و با کمی تغییر تو روحیاتت یه آدم جدید باشی.من هنوزم به چیزای منفی ذهنم فکر میکنم اما دیکه جون نپذیرفتن ندارم، جونِ مقاومت.گاهی ذهنم میگه باشه هرچی تو بگی مگه نمیگی این اتفاق می افته؟ خب بیوفته مهم نیست‌. و این میشه پاسخی به ذهنم وقتی منفی بافی رو شروع میکنه‌.بنظرم روزهای زندگی داره میره و هی پشت سر هم روزها و فرصت‌های ما برای ادامه ی زندگی تموم میشه و ما هم باید بریم.درسته که بدون داشتن همدم گذشتن از این روزها سخته اما واقعیت اینه که با وجود همدم و بچه ها هم بازم سخته..فعلا برم بخوابم یکم تا نوشته های بعدی عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 15:14

فکرم آرام است و دلش می‌خواهد در آرامش بخوابد، دختر کنارم پسر کنارم همسر کنارم

آرامش همین انسان‌هایی هستند که اگر نباشند کنارم دیگر این دنیا معنی نمی‌دهد.

دنیای قبل از اینها و بعد از اینها متفاوت است.

تلاشم برای رسیدن این دو گل به موفقیت بسیار است.

خدایا شکر

عمرمان میگذرد...
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 15:14

سینه ی سمت چپم درد شدیدی میکنه و یکم رنگ پوستش هم قرمز شده، هرچند که میگفتم نمی‌ترسم اما فردا میخوام برم دکتر و خیلی میترسم.

امیدوارم که چیر نباشه درسته هرچیزی هم که باشه درمان داره اما من امیدوارم چیزی نباشه.

بریم ببینیم این زندگی چی برای ما در نظر گرفته.

عمرمان میگذرد...
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 15:14

دوستش دارم.اون شب به طور کاملا اتفاقی وبلاگ خانمی رو دیدم که ۲ سال از من بزرگتر بود و شاغل و دو تا فرزند دختر داشت. همسرش به تازگی فوت شده.از تنهایی خودش و دختراش نوشته بود. از اینکه هیچکس نیست که بچه هاش رو نگه داره.فوری از وبلاگش اومدم بیرون، دیگه نخواستم بخونم، نمیخواستم سختی هاشون رو بیشتر بدونم. بعد از این ماجرا با فاطمه آشنا شدم که منو با چیزهایی که دارم روشن کرد، و راحت شدم از بس به نداشته هام فکر کردم.دلم ریخت، برای روزی که زبونم لال او نباشد، من ۹۰ درصد روزها و شبها وقتی کم می آوردیم، هجوم کلمات منفی را به سمت همسرم روانه میکردم، بی خبر از آنکه مگر دلش می‌خواست اینطور تو ناراحت باشی، مگر دلش می‌خواست این اتفاق تلخ بیوفتد، مگر دلش می‌خواست که تو و بچه ها چیزهای مورد علاقه تان را نخرید.اون روز گفت، سردردهای من بخاطر فشارهایی هست که بمن میاری.من دلم سوخت براش، قدردان زحمتاش نبودم و نیستم.همین الان که دارم مینویسم اشک در چشمانم جمع شد.بیشتر موهاش سفید شده، چیزی برای خودش نمیخره، اول همیشه تاکید میکنه شما بخرید.من ممنون زحمات زیادت هستم. ببخش که ندیدمت. ببخش، تو کوه من هستی.ببخش که با این زبان ناخوش، مردانگی ات را در هم کوبیدم. ممنون از خدا که تذکری بمن داد و مرا تنبیه نکرد.پیش از آنکه مرا از نعمت محروم کند، به طریقی به من فهماند که قدر همسرت را بدان. عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 76 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 19:01

امروز صبح که بیدار شدم دعا کردم که برای هیچکسی اتفاق بدی نیوفته.دعا میکنم امشب کلی به همه خوش بگذره.منم امشب برخلاف ۳۰ سال گذشته ی زندگیم، کلی سیگارت و پیازی و منور و بالن دارم توی خونه امهیچوقت از این صداها خوشم نیومده و لذت نبردم، فوقش فشفشه داشتم روشن کردیم خندیدیم، همیشه چهارشنبه سوری ها به بابام از ظهر زنگ میزدم که بیاد خونه، و همه دور هم مینشستیم.اما دیگه امسال یه پسر ۴سال و نیمه دارم که عاشق این صداها هست و قراره بره بالاپشت بام و بترکونه.امیدوارم همه ی بچه ها امشب رو به سلامت و شادی بگذرونن. عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 86 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 19:01

سال ۱۴۰۱ برای من سالی بسیار پر نعمت بود.عید بسیار شاد و پر از برنامه، هر روزش برنامه داشتیم. مهمانی و تولد دختر دایی که همه دور هم جمع شدیم و خیلی خوش گذشت، بعدشم سفر شمال که باز همه رفتیم ویلای دایی و کلی دلمون باز شد، هر شب هم بازی مافیا و سرگرمی. عید امسال خیلی لباس خریدیم، هم خودم هم پسرم هم همسرم. خیلی خوش تیپ بودیم. بعد از تعطیلات ماه رمضون شد و یهو به دلم افتاد که تو خونمون مراسم احیا بگیرم، تو زندگیم همیشه آرزو داشتم یه مراسمی این شکلی بگیرم که واقعا عالی بود. از قضا من باردار هم بودم که نمیدونستم. و آخر ماه رمضون دوباره دعوت شدیم به شمال. و دوباره یه سفر ۶ روزه ی عالی. و خلاصه به محض رسیدن از شمال متوجه شدم که من باردارم.و بعد از همون اردیبهشت دیگه شروع کردم به رفتن به سونوگرافی و دکتر و آزمایش و ... و استرس بارداری و روزها و شبهای سخت حرکت کردن و خوابیدن و ..و بعد هم اول زمستون دخترم رو دیدم و این ۳ ماه هم آنقدر زود گذشت برامون که نفهمیدم چطور گذشت.و حالا به استقبال بهاری دیگر می‌رویم. عمرمان میگذرد...ادامه مطلب
ما را در سایت عمرمان میگذرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariyaha بازدید : 88 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 19:01